روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت و من، هر از گاهی با آقای فلانی در دانشکده گپ میزدم. تقریباً یکی از بهترین دانشجویان دانشکده بودند و دورهی تحصیلیِ دکتری را ظرف سه سال به اتمام رساندند. چون دانشجوی دکتری بودند و من ارشد، وقتی با ایشان صحبت میکردم خیلی انگیزه میگرفتم. باز هم زمان گذشت و هم من و هم آقای فلانی که سرد و گرمِ روزگار را چشیده بودیم، عضو هیات علمی دانشگاه شدیم، منتها ایشان چهار سال زودتر از بنده خدمتشان را آغاز کردند و صد البته در یکی از دانشگاههای خیلی بزرگ و خوب کشور مشغول به فعالیت بودند. از لحاظ علمی، بنده در حدی نیستم که بتوانم آقای فلانی را تشریح کنم، تنها این را میدانم که در رشتهی ریاضی در ایران، جزو بهترینها بودند، از لحاظ اخلاقی هم، درجهی یک. من خیلی از اوقات سؤالاتم را از ایشان میپرسیدم و چندبار حضوراً بعد از استخدام به خدمتشان رسیدم و نتیجهی این ملاقاتهای کوتاه، تبدیل شدند به چند کار پژوهشی بسیار خوب. از لحاظ درجهیِ علمی هم آقای فلانی چهار سال پیش دانشیار شدند و فقط یک پله تا درجهی استاد تمامی (پروفسوری) فاصله داشتند که اگر آن اتفاق نمیافتاد، خیلی زود، این درجه نیز در برابرِ سوادِ بیکرانِ ایشان، سر تعظیم فرود میآورد.
امّا ای روزگار جداییافکن؛ اُف بر تو. چند ماه پیش که به دیدن دکتر فلانی رفتم، گفتند که “مدرک زبان آیلتسم رو گرفتم و اپلای کردم آمریکا، میخوام برم از اول یه دکتری دیگه در یه رشتهی دیگه بگیرم”. گفتم “آخه تو که هشت سال اینجا بودی و امروز یا فردا میشی پروفسور”. گفتند “دیگه برای موندن انگیزهایی ندارم، میخوام برم یکبار دیگه شروع کنم. اینقدر بیسواد دور و برم ریخته و اینقدر شرایط پژوهش و پژوهشگر افتضاح شده در ایران که دیگه ذهنم نمیکشه، هشت سال خدمت میکنم و ماشینم پرایده”. من تا آنروز دانشجوهای ارشد یا جوانترهای زیادی را دیده بودم که همگی قصد رفتن و مهاجرت داشتند، امّا با دیدن دکتر فلانی که حتّا از من هم سه سال بزرگتر هستند، خیلی شوکه شدم. نمیتوانستم باور کنم که بهنوعی مشاور علمی-ام دارند ریاضی را کنار میگذارند و از مملکت میروند. قصدشان این بود که از ریاضی به کامپیوتر تغییر رشته بدهند. گفتم “آخه دکتر نمیترسی برگردی دیگه استخدامت نکنند یا بیکار بمونی؟” گفتند “تا سه سال مرخصی بدون حقوق میگیرم، اگر شرایط اونجا خوب بود، میمونم اگر نه که بر میگردم” که صد البته، کسی که رفت، دیگر هرگز برنمیگردد. گفتم از لحاظ مالی خیلی تا برگردی پسرفت خواهی کرد، گفتند “ببین محمد، ماهی دوهزار دلار کمک هزینهی تحصیلی میدن بهم. 900-تاش رو به اجاره خونه میدم، در بهترین شرایط 300-تا لُردی میخوریم و … و 200-تا هم در ماه پسانداز میکنم، تازه استادم هم در اونجا پیشنهاد کار پارهوقت در فیسبوک رو داده که اونهم خودش یه پولی داره برام، اینجوری بعد از پنج سال، حتّا اگر استخدام هم نشم در اونجا و برگردم ایران، همین پساندازهام، از کل حقوقم در ایران اگر جمع کنم و خرج نکنم، بیشتره”.
هر چه میگفت عقلانی بود و حرفهایش از اعماق وجودش میآمد که خیلی غم بهمراه داشت، غم بیتوجهی به جایگاه و سوادش. اندکی سکوت کردیم و یک چای غمپهلو خوردیم. نوشیدن که به اتمام رسید، دکتر مطلب دیگری گفتند که ته دلم بیشتر خالی شد. فرمودند “از مهر امسال، نه فقط من، دو تا دیگه از همکاران از دانشکده هم دارن میرن. اولی استاد تمام هست با 25 سال تجربه، داره میره دبی با ماهی هفت هزار دلار حقوق و یک خونهی ویلایی سهخواب، که بهش میدن و کلی مزایایی دیگر. همکار دیگرمون هم میروند در یکی از دانشگاههای آمریکایی که دقیقاً یادم نیست در آذربایجان بود یا قزاقستان، یه همچین کشوری، خلاصه کلاً سه نفر هستیم که از مهرماه داریم میریم”. فقط سه نفر از یک دانشکده در یکی از بهترین دانشگاههای ایران. حالا شما حساب کنید که در کل کشور چه خبر است، قطعاً این آمارها سر به فلک خواهد گذاشت. تمام آنهایی هم که میروند معمولاً از بهترینها هستند، ولی اینکه چرا ما در حال از دست دادن این حجم از نوابغ هستیم و کسی نیز، فکری به حال این اوضاع نمیکند، آدم را پریشانخاطر میکند. تا چندسال پیش فرار مغزها، فقط شامل دانشجویان در سطح کارشناسی و کارشناسی ارشد میشد، ولی الان آمادهترین و بهترین نیروهایمان را داریم از دست میدهیم. جایی میخواندم که “خروج نخبگان در دو دههی گذشته به اندازه خسارات جنگ تحمیلی به ایران لطمه زده است”. حال حساب کنید که اگر آمار خروج این اساتید را هم به لیست آماری-مان بیافزایم چه رقمی خواهد شد. وحشتناک، غیر قابل پذیرش و باور.
این داستان برایم خیلی جالب بود. نمیتوانم درک کنم که ما جوانان ایرانی که از وقتی یادمان هست با شعار “مرگ بر آمریکا” قد کشیدیم و بزرگ شدیم، چرا اینروزها هر کس که سرش به تنش میارزد و حرفی برای گفتن دارد، به آمریکا میرود؟ چرا این شعار نتوانست به ذهن و روح و قلب این عزیزان بنشیند و از ایران نروند؟ کجای کار ایراد دارد؟ قطعاً یه جایی خبطی کردیم و تصمیمِ اشتباهی گرفتیم که معادلات انقلابی سال 57-مان بهم ریخت. آیا این حجم عجیب از کوچیدن نوابغ به سرزمینهای کفّار هم مسببش آنها هستند یا خودمان؟ البته این را نیز عرض کنم که فرایند مهاجرت، در تمام دنیا رخ میدهد. مثلاً پژوهشگران از فرانسه، ژاپن، آلمان و خیلی کشورهای دیگر به آمریکا میروند تا در محیط بزرگتری باشند، ولی این کشورها زیرساختهای نسبتاً سالمی دارند و مثل ما در حال توسعه نیستند، هر چقدر هم که نوابغشان بروند، باز هم سیستم چون تقریباً کمنقص است، خودش را میسازد، ولی ما باید بپذیریم که از نقص بروکراتیک گرفته تا ناشایستهسالاری زیاد داریم و از دست دادن نوابغ برای ما بسیار محسوستر است.
بهنظر این حقیر، اگر همین امروز تمام زرادخانههای هستهای یا هیدروژنی آمریکا را خالی کنیم، چون این سرزمین از مدتها پیش، اکثر نوابغ را از سرتاسر جهان در خودش بلعیده و پذیرفته، در کمتر از یکماه، بمبهایی خواهند ساخت که از نسخههای قبلی-شان صدبرابر قویتر هستند. ولی اینکه ما اینروزها تمرکزمان را معطوف به ساخت وسایل دفاعی کردهایم و از نیروی بسیار گرانبهای انسانیمان غافل شدیم، یقیناً بزودی اثراتش را خواهیم دید و چشید. به مُزدوران هم که نمیشود تا ابد تکیه و یا اطمینان کرد.
اما دلم میخواهد که به امثالِ این عزیزان و نُخبه-نماها (!؟) که ترک وطن میکنند بگویم، هااااییی کجا میروید، امروز در ایران اسلامی کارخانهی تولید موشک داریم که تا یِنگهی دنیا هم میرود و میلرزاندشان. هواپیمای جنگی صددرصد ایرانی ساختیم، نفر بَرِ زرهی ساختیم. در تمامِ دورافتادهترین شهرهای اسلامیمان، هزاران نفر را استخدام کردیم تا کم حجابها را شناسایی کنند و از ایشان و پلاک ماشینشان عکس بگیرند و صاحبان خودرو را در ادارات میچرخانیم تا حجاب اسلامی سراسر وطن را بگیرد. اختلاسهای نجومی را فاش میکنیم تا همه ببینند چقدر شفاقیت داریم، مدام هم میگوئیم قانون برای همه یکی است ولی زندانِ یقه سفیدها همانند هتل کالیفرنیا است که ایگلز، خوانندهی هالیوودی، عنقریب آهنگِ هتل کالیفرنیا را در وصف آن بازخوانی خواهد کرد. رافت اسلامی را با بخشش یک قاتل از سمت خانوادهی مقتول، به اوج خود رساندیم تا جهانیان بفهمند، محبت و بخشش اسلامی چیست. قرار است که چهار صفر از پول ملی را حذف کنیم تا یک دلار بشود، یک تومان، تا آمریکایی ظالم و بیاصل و نصب بفهمد که پولش بیارزش است. با افتخار فراوان بعد از تحریم ظریفمان، با ظرافتهای خاص خودمان به ایشان با غرور تبریک میگوئیم. خلاصه ای وطن-فروشان چرا از این بهشت رفتید. انشاا.. در آن جهنم که هیچ دوربینی در خیابانهایش برای کنترل کردن حجاب زنانتان وجود ندارد بروید و بادی بیاید و روسری زنانتان بیافتد و کسی ببیند و منقلب شود و شما هم متوجه شوید و آنگاه از کمحجابی همسرتان دق کنید و بمیرید، حقّتان است. از اینکه وزیر خارجهی آن بلاد کفر تحریم نیست که به ایشان تبریک بگوئید، بمیرد. از اینکه سران کشورهای جنگزده برای دست بوسی آقایتان به آنجا نمیآیند، دق کنید و بمیرید. از اینکه حامی مظلوم نیستید و مدام از اسرائیل کودککش حمایت میکنید، بمیرید. از اینکه رئیسجهور مجنونتان میخواهد کل مرزِ جنوبی آمریکا با مکزیک را دیوار بکشد تا تقدس خاکش حفظ شود، ولی ما در اینجا همهی هم و غممان همسایههایمان هستند، بمیرید. همسایههایمان را راه میدهیم تا هر چه داریم بیایند و ببرند عراق و به ده برابر قیمت به خودمان بفروشند، ولی شما چه؟ آیا به مکزیکیها چنین اجازهایی میدهید، باز هم بمیرید. ما بیشتر از اینکه خود-دوست باشیم دیگر-دوستیم، باز هم بمیرید.
خلاصه ای مسؤلینِ جان، دل ما پُر است از گلایههایی که این بیشعورهای (!؟) گریزان از وطن بر آن مستولی کردند. البته آقا جان، شاید آنها را نباید بیشعور خطاب کنیم و تنها انسانهای منطقی بدانیم که بدنبال جامعهایی میگردند که در آن بتوانند به همنوع خودشان، خدمت صادقانهتری بکنند. آقا جان ما را دریاب. بر سر که فریاد بزنیم؟ من غصهی فردای فرزندِ نداشتهام را میخورم که در این بلادِ اسلامی، کدام استاد باسواد و بااخلاقی در آن باقی مانده باشد که به آن بیاموزد، درس علم و اخلاق و زندگی را؟ آن کس که فرزندی دارد، دلش شهر آشوبتر است.
ولی انصافاً اگر دقیقتر به رفتار این افراد بنگریم و بیاندیشیم، میبینیم که حق دارند. شخص هشت سال جزو بهترین پژوهشگران کشور است ولی ماشیناش پراید است. میروم بنگاه که متراژ خانهام را کمی بزرگتر کنم و محلهام را نیز عوض کنم، بروم جایی که سکوت، بیشتر، و فرهنگ عمومی افراد آن محله بالاتر باشد. اولین چیزی که فرد بُنگاهی بمن میگوید این است “بودجهات چقدر است”، میگویم “700-میلیون”. میخندد. لبانش را غنچه میکند و میگوید “700-میلیون، همین؟ با این رقم تو همون محلهی خودتون هم دیگه نمیتونی خونه بخری”. لزوماً محلههای خوب، برای آدمهای خوب نیست. تو که نه پدرت یقه سفید بوده و نه مادرت، پرستو، علامهی دهر هم که بشوی، به این راحتیها نمیتوانی ماشین قد بلند سوار شوی و بروی به محلههای بالا. شغل آزاد هم که نداشتی و یا گلهی گوسفندی یا گاوی که بفروشی و یکشبه ره چندین ساله را بروی.
امّا گمان میکنم که فهمیدم جریان از چه قرار است. این گلهی بیشعورگان، میروند به سرزمین ناشایستگان و وحشیان، با آن پرچم منحوسِ پرستارهاش، که ناشایستگی را یاد بگیرند، چون دیدند که رمزِ پُر زرق-و-برق زیستن در این خاک، ناشایستگی است. شاید دوباره بیایند در این مرز و بوم، ممکن است آن وقت بتوانند پراید را بفروشند و یک ماشین قد بلند سوار شوند و خیلی زود، محلهی زندگیشان را هم عوض کنند. بروند آن بالا بالاها. آنقدر بالا که بشوند همسایهی خدا، شاید هم روزی به درجهی خدایی رسیدند.
امروز هواپیمای آقای فلانی به سمتِ سرزمینِ وحشیها پرید و من را با یک دنیا سؤال در این کُنجِ دنیا، تنها گذاشت. دور و برم پُر است از آدم، ولی احساسِ تنهایی عجیبی دارم. چرا یکی از بهترین اساتید ما، با هشت سال سابقه در یکی از بهترین دانشگاههای کشور، تصمیم میگیرد که به ینگهی دنیا برود و مجدد پنج یا شش سال درس بخواند تا از ابتدا یک مدرک دکتری دیگر بگیرد؟ نمیفهمم. شاید روزی نیز کسی همین داستانِ تکراری را برای من بنویسد، نمیدانم بگویم انشاا.. یا بلابهدور.
ساعت سوم، دانشجویان کارشناسی ارشدم امتحان داشتند. به کلاس رفتم و برگهها را توزیع کردم و در کلاس قدم میزدم. هر از گاهی مینشستم و بیرون کلاس را نگاه میکردم. چند دقیقهایی گذشت و همکارانم (از یک گروه دیگر) را دیدم که یکی پس از دیگری میآمدند و به کلاسی که در کنار ما بود، میرفتند. چندتا دانشجو هم در راهرو بودند که مدام از جلوی کلاس ما رد میشدند. چند دقیقهایی گذشت و رفت و آمد تقریباً کم شد. بلند شدم و به راهرو رفتم تا ببینم چه خبر هست.
تقریباً راهرو خالی شده بود و اکثر دانشجوها به داخل کلاسها رفته بودند، ولی جلوی کلاسی که همکارانم داخلش بودند، یک دختر خانم با یک کولهپشتی جلوی درب کلاس ایستاده بود و داخل رو تحت نظر داشت، یکجورایی گوش تیز کرده بود که داخل کلاس چه چیزهایی میگویند و چه خبره. خانم دیگری هم داخل کلاس و روی سکو ایستاده بودند و در حال صحبت کردن از روی یک فایل پاورپوینت بودند. چند ثانیه گذشت و دختری که در حال گوش دادن بود، فهمید که کسی پشت سرش ایستاده و برگشتند به سمت بنده.
چهرهی خیلی معصوم و جذابی داشتند اما متاسفانه این چهرهی زیبا، سرشار بود از استرس. من با یک توجه و به قولی با یک نگاه به ایشان، این مطلب رو فهمیدم. صورتشون عرق کرده بود، زیاد پلک میزدند و رنگ چهرهشون، اونی نبود که باید باشد. نه من ایشون رو میشناختم و گمان میکنم ایشون هم من رو نمیشناختند. ناگهان، بدون اینکه بفهمم چرا، به ایشون گفتم جلسه دفاع هست؟ دفاع از پیشنهادیه؟ گفتند، بله. یک لبخندِ گشاد و از تهِ دل اومد روی لبام و گفتم چرا استرس دارید؟ با اینکه اصلاً به من مربوط نبود. گفتند بعد از این خانم نوبت من هست و خیلی میترسم. باز هم با همون لبخند قبلی که همچنان ادامه داشت، گفتم، عزیزم حتّا اگر تمام سؤالها رو هم اشتباه جواب بدهی، شما رو که نمیکشند، آخرش اینه که میگویند برو و یک هفته دیگر بیا، راحت باش و خودت باش.
لبخندم همچنان روی لبهام بود. دیدم جلوی درب اون کلاس، یک موتور کولر هست، اونجا گذاشته بودند که بعد از اتمام کلاس بیایند و نصبش کنند. به این خانم گفتم که عزیزم، اول کولهپشتیات رو برو بزار روی اون (موتور کولر)، بعد یکم قدم بزن و نفس عمیق بکش و راحت باشف کاری ندارن باهات.
برگشتم تو کلاس و از رفتار خودم کمی متعجب شدم و در حال فکر کردن به این اتفاقات بودم. به خودم گفتم استاد دانشگاه چرا باید با یک دانشجو، اونهم دختر، اونهم استادی که خودش کم سن و سال هست، اینقدر راحت صحبت کنه؟ چرا حریمها رو حفظ نکردی محمد؟ در همین تفکرات بودم و داشتم به خودم نهیب میزدم که یکهو مثل یک تخته پاککن، تمام این افکار منفی رو از ذهنم پاک کردم. فقط یک جمله به خودم گفتم. من که هیچ نظری نداشتم به ایشون و مُنقلب هم نشدم و کسی رو هم منقلب نکردم. بلند شدم و دوباره رفتم بیرون از کلاس و دیدم که اون خانم نوبتشون شده و رفتند داخل کلاس و پشت تریبون ایستاده بودند.
هنوز صحبتشون شروع نشده بود. در حال پیدا کردن فایل از داخل فلش مموریشون بودند تا اون رو داخل لپتاپی که روی تریبون بود، کپی کند. یکهو متوجه من شد و اینبار هم مثل بولوتوث موبایل، یک لبخند دیگه براشون فرستادم. لبخند من رو با یک لبخند عمیقتری پاسخ دادند و اینبار در چهرهشون کاملاً دیدم که راحت شده، تعریق چهرهاش از بین رفته ولی رنگ پوستش رو نتونستم خیلی ببینم، چون کلاس اندکی تاریک بود. شروع کرد به صحبت و من شنیدم که صحبتشون رو چطوری آغاز کردند. راحت و با اعتماد بنفس حرف میزدند. انگار دلم قنج رفت و یکجورایی راحت شد از اینکه اون بنده خدا، از اون استرس رهایی پیدا کرد، دقیقاً این حس رو داشتم که منم مشکلی داشتم و الان اون مسئله رفع شده.
برگشتم تو کلاس و همینجوری قدم میزدم. چندتا از دانشجویانم از سختی امتحان، غرولند میکردند و یکیشون میگفت، استاد لطفا بمن نیم ندهید اگر کم شدم. همون صفر بدهید بهتره. صحبتش رو ادامه داد و گفت استاد از اینکه من میافتم و صفر میگیرم خوشحال میشید؟ اینجا باید اشاره کنم که این دانشجو یکبار سر نمرهی پنج صدم که در امتحان میانترم قبلی گرفته بودند، از من خیلی ناراحت بودند و یکی از جلسات قبلی، از خشم نزدیک بود حسابی بنده رو به قولی بشورند و پهن کنند روی بند، ولی خدا بمن رحم کرد. حرف ایشون، کمی از خوشحالیم بخاطر اون خانم کاست. چون ایشون خودشون معلم بودند، من فقط یک جمله گفتم که، اگر شاگرد خودت تو درس شما، صفر بگیره خوشحال میشی؟ گفتند نه. منم پاسخ دادم منم از افتادن شما خوشحال نمیشم. ناراحت میشم، درک کن من رو.
وقت آزمون گذشت و دانشجوها برگههاشون رو یکییکی برام آوردند. کل برگهها رو جمع کردم و داشتم از کلاس میرفتم بیرون که یکی دیگر از دانشجوهام اومدند جلوی کلاس که از من سؤالی بپرسند. حرفهای دانشجو، کمی ناراحتم کرده بود و یادم رفته بود که چند دقیقهی پیش چه کاری کرده بودم. یکهو یادم اومد که اون خانم قرار بود از پیشنهادیهشون دفاع کنند، سرم رو اندکی چرخوندم و دیدم که اون خانم تو راهرو ایستادند و در حال صحبت با دوستشون هستند و از صمیم قلب میخندند. نگاهمون تلاقی کرد و گمان میکنم بدون اینکه برنامهریزی کرده باشه برای صحبتش، بمن گفت استاد خیلی ممنون. به ایشون گفتم خوب بود؟ گفت آره خیلی خوب بود. این رو گفت و حرفهای دانشجوم هم تمام شد و برگشتم اتاق.
خیلی حس و حال خوبی داشتم. به خودم گفتم، چقدر ما آدمها فارغ از جنسیتمون، جایگاهمون، دینمون، عناوینمون و ظاهرمون فقط با یک لبخند، میتونیم به همنوعمون حال خوبی رو هدیه بدهیم و اندکی کمکش کنیم، به قولی شاید بشویم دست و لبخند خداوند در روی زمین. بعضی اوقات گمان میکنیم کار خوب کردن، یا خدمت کردن اینه که یک پول هنگفت خرج کنیم یا یک کار بسیار سخت انجام بدهیم. ولی یادمون میره که کار خوب کردن نه دلیل لازم داره نه بهانه، همینجوری هم میتونیم خوب باشیم، بدون اینکه کارهای بزرگ انجام بدهیم. فقط کمی حواسمون به اطرافمون باشه. خیلیها حالشون خیلی راحت خوب میشه و ما میتونیم اون همای سعادت باشیم براشون.
من با نوشتن این اتفاق کوچک، شاید بشماها هم یادآوری کنم که همین لبخند به همدیگر، بعضی اوقات آنقدر کارهای بزرگ و اثرات عمیقی دارد که در حد تصورمون نیست. من عموماً استاد بداخلاقی نیستم و اکثر اوقات با لبخند به کلاس میروم و با لبخند درس میدم. ولی باید اعتراف کنم که یک مدت بود، فراموش کرده بودم (و تقریباً برام کلیشهایی شده بود) که این عمل بسیار بسیار پیش پا افتاده و کوچک، چقدر اثرات مثبتی بر جامعهمون دارد. پس بیاییم بیشتر بهم لبخند بزنیم و همدیگر را بدون دلیل دوست داشته باشیم. به جای این حجم عجیب از خودبینی، کمی هم دیگران را ببینیم.
شاید شما گمان کنید که با این مشکلاتی که در سطح جامعه و کشور وجود داره، دل من خوش هست که میام از این حرفها میزنم و وقت میزارم و مینویسم، اما باور کنید که من هم مشکلات خاص خودم رو دارم، ولی اینکارها، باعث میشه حال بهتری پیدا کنم و احساس کنم برای جامعهام فردی مفید هستم. اصلاً به این فکر نمیکنم که من استادم و دکترم و چه و چه هستم، فقط به این میاندیشم که یک ایرانیِ نوعدوست هستم. همون دختر و پسری که آنروز، با یک لبخند کوچک من، حالش خوب شد، فردا روز میشه استاد دختر یا پسر خودم و اونوقت این عزیزان هم به فرزندان من، میتونند یک نگاه و لبخند از اعماق وجودشون، هدیه بدهند اما اگر من بجای اون لبخند، یک اخم یا خشم رو انتقال میدادم چه؟ دنیاهای متفاوتی خلق میشد.
محمد فزونی
دانشگاه گنبدکاووس
پینوشت: از تمامی دوستان بخاطر اینکه زبان نوشتار، گفتاری هست، پوزش میطلبم. انگار کردم که با این سبک، آن حس و حالِ خوب، بیشتر و بهتر منتقل میگردد.